مقالههای دانشآموزان
کمک مالی
Info:+93-783-509-900

من از زمانی که خیلی خردسال بودم تا حالا برای بایسکلسواری شوق عجیبی داشتهام. همیشه آرزوی داشتن یک بایسکل و اینکه آزادانه در کوچه و پس کوچههای شهر رکاب بزنم. حدودا پنج سال میشود که بایسکلسواری میکنم و تقریبا فاصلههای چه دور و چه نزدیک را با بایسکل میپیمایم. حس میکنم که با نیم ساعت بایسکلسواری هم صحتمند میشوم هم با این ترافیک کابل زودتر به مقصد میرسم. گهگاهی میتواند مرا آرام بسازد و برایم یک دوست خوب باشد.
در یک خانوادهی آزاد و متمدن بهدنیا آمدهام. پدرم همه فرزندان خود را کوشش کرد متفاوت به بار بیاورد و تقدیم جامعه کند. تا جایی موفق به انجام اینکار شد. کوشش کرد مارا افراطی بار نیاورد و آزاد بودن را برای ما یک اصل ساخت. در اوایل، وقتی میخواستم بایسکل رکاب بزنم، ترسی یا بگویم یک نیرویی بود که فکر میکردم پدرم این کار را نمیپسندد. تا همین زمستان قبل، یکی اینکه بایسکل نداشتم، دوما اینکه جرات این را نداشتم که از پدرم بخواهم برایم بایسکل بخرد. اکثر اوقات از بایسکل برادرم استفاده میکردم. مادرم مشکلی با بایسکلسواری من نداشت و شرطاش این بود که اول باید پدرم راضی شود. خوب، من هم یکی از روزها دلم را به دریا زدم و رفتم پیش پدرم که گاها اتفاق میافتد که یا چون خیلی بزرگ مرد است پیشش کم بیاوری یا هم شاید ترس پدرانهاش موجب میشود که تو نتوانی درست حرفات را بزنی، اما اینبار خیلی محکم و مصمم میخواستم ظاهر شوم. وقتی پیشش نشستم، اخبار در دستش بود. زمانیکه متوجه من شد، اخبارش را گذاشت و از من پرسید که چی میخواهم. من هم مستقیم رفتم سر اصل مطلب و برایش گفتم که برایم بایسکل بگیرد. پدرم طرفم دید و کوشش کرد بهانه بیاورد، نه برای اینکه مانعم شود، بلکه بخاطر سردی هوا و آلودگی هوا از طرف صبح زمستان کابل. من نمیخواستم احساساتی عمل کنم که نکردم هم. پدرم از آنجاییکه مرد آرام، با درک و بزرگی است برایم خیلی ساده اجازه داد و حتی روزهایی که من با دوستانم میرفتیم رکابزنی، میآمد و تشویقمان میکرد.
حالا گذشته از همه سختگیریها و ممانعتهای داخل خانه، ما دختران وقتی در بیرون از خانه هستیم و با خود یک دوچرخهیی که با صد مشکل با آن بیرون میشویم و یا هم هستند آنانیکه برای پول دوچرخه شان خیلی زحمتکشیدند و شاید در وقت خریدن آن دچار تردید شدهایم، در بیرون از خانه حتا گذشته از آزار و اذیت مردان، ما زنها بالای خود یک ایراد میگذاریم. من وقتی هر صبح به طرف کتابخانه و یا مکتب میرفتم، در خانه همه برایم دست تکان میدادند و برایم روز خوش و پر از موفقیت آرزو میکردند. اما در بیرون از خانه یک خانمی که اصلا شناختی از من ندارد، یک چند حرف نامناسب برایم میگوید که فکر میکند با اینکارش میتواند مانعم شود و یا هم به نحوی من را نفهم فرض کرده و میخواهد برایم بگوید که کارم اشتباه است. اما به نظر من، من آفریده شدهام تا آزادی که خداوند در وقت هست شدنم برایم داد استفاده کنم. شاید گاهی خودم را از دست میدادم اما این هیچوقت نتوانست مانعام شود. کوشش بر آن داشتم که باید بیشتر رکاب بزنم و بیشتر کسان را به رکابزنی تشویق کنم تا روزی برسد که برای همه عادی باشد و کسی بخاطر اینکه دخترش در بیرون توسط یک پسر مورد اذیت قرار میگیرد و یا پرزهیی میگویند در امان باشد، مانع رکابزنی فرزند خود شوند.
برای اینکه رکابزنی به یک امر عادی تبدیل شود، ما تیم تشکیل دادیم، عضو تیم شدیم و هر هفته دوبار پسران و دختران تا مسیرهای دور رکابزنی میکردیم. برعلاوه اینکه ما توانستیم یک تیم خیلی بزرگ باشیم و مسیرهای دور و خطرناک را طی کنیم، محیطی بود برای ما تا بتوانیم خود مان را راحت کنیم. هر شخصی به تفریح نیاز دارد. همیشه درس بخوان، برو سر کار، به فرزاندنت برس؛ نه! ما در تیم ما هم مادر داشتیم، هم پدر داشتیم، هم شاگرد و هم کارمند. همه برای این بودیم تا خستگی بدر کنیم و وقتی برای خودمان داشته باشیم. تنها دلخوشی ما همین است که چندی با هم باشیم و بخندیم و از زندگیمان اندک لذتی ببریم. اما چندی بخاطر اوضاع امنیتی، به ناچار مجبوریم در خانه بمانیم و منتطر باشیم تا اوضاع خوب باشد.
وقتی حرف از صلح با طالبان به میان میآید، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند رکابزنیام است. آیا آنها اجازه این را میدهند که ما باز هم بتوانیم راحت به سرکها براییم و با دل جمع رکابزنی کنیم؟ همیشه به یک نتیجه منفی میرسم. حالا فقط امید من همین کسانی هستند که به اسم نمایندههای ما به دوحه رفتند و بالای توشکهایی که طالبان خواستار آن بودند، لم دادند. آنها نباید در مقابل دستاوردهایی که زنان در مدت این چند سال داشتند خنثی باشند. زنان قربانی دادند تا به اینجا رسیدند، پس نباید نادیده گرفته شویم! من زحمت کشیدم، حرف مردم را تحمل کردم و برایم مثل یک انگیزه برای فردای روشن دیگر هم نسلهایم بود. کوششهای زیادی صورت گرفت تا مرا از غولهای شهر بترسانند اما من هر روز نترستر شدم! وقتی برایم هدایت میشد ایستاده شوم، سرعت میگرفتم. وقتی کوشش میشد با موتر و یا یک وسیله دیگری راه ام را مسدود کنند، من کوشش میکردم خودم را خیلی بیآلایش سر بدهم و بدون اینکه خم به ابرو بیاورم مسیرم را تغییر دهم. همین ضربالمثل که میگوید، "از اینکه حرف بدل کنی؛ کوچه بدل کن."
آنهایی که فکر میکنند میتوانند یک دختری را که برای آرزویش زحمت میکشد و حرف میشنود، از پای درآورند، سخت در اشتباهاند. آن دختر قرار نیست قربانی خواستههای مردسالارانهیی کسی شود. ما زنده برآنیم که برویم و بسازیم. برای ما ارزش آرزوهای مان و هدفهای زندگی مان مهمتر و والاتر از هر چیزی است. از کوچکترین چیز تا بزرگترین چیز برای ما یک امید به حساب میآید. ما دختران امید هستیم. افغانستان قرار نیست در این وضع باقی بماند. من دقیقا به همان روزی فکر میکنم که میتوانم آزاد و بدون اذیت شخصی راحت رکاب بزنم. انگیزهیی در سر دارم که هیج نیرویی وجود ندارد تا من را یک شخص خنثی بسازد. مسیرهای زیادی را طی خواهم کرد و برای فردای روشن خودم امیدوار هستم حتی اگر فردایی نباشد!
من دقیقا به همان روزی فکر میکنم که میتوانم آزاد و بدون اذیت شخصی راحت رکاب بزنم و به یک روز آفتابی که مردی میانسال، گویا ریشش را خینه کرده و جارویی در دست دارد و گل و لای باقیمانده، از موتری را پاک میکند و من با نرمی با دوچرخهام از پیشش میگذرم و خندهکنان برایش میگویم:"خسته نباشید پدر!" او نیز برایم دست تکان میدهد و میگوید:"مواظب خودت باش، دخترم!"
فاطمه دریابی، دهم ج دختران لیسهی عالی معرفت